جدول جو
جدول جو

معنی لگد افکندن - جستجوی لغت در جدول جو

لگد افکندن
لگد پراندن ستور، لگد انداختن
تصویری از لگد افکندن
تصویر لگد افکندن
فرهنگ فارسی عمید
لگد افکندن
(سَ بَ سَ دَ)
لگد انداختن
لغت نامه دهخدا
لگد افکندن
جفتک انداختن، زیر بار نرفتن امتناع کردن از قبول امری
تصویری از لگد افکندن
تصویر لگد افکندن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(سُ رَ نِ / نَ دَ)
رسوب کردن شراب و سرکه و آب لیمو و جز آن. ته نشین شدن دردی شراب و غیره. لرت افکندن
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ)
در ولایت رسم است که چون زنان آنجا به فال گوش متوجه شوند، افسونی خاص بر کلید دمیده بر سر راه اندازند. (غیاث) (آنندراج). در قدیم رسم بود که زنان چون به فال گوش می ایستادند، افسونی خاص بر کلیددمیده بر سر راه می انداختند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(تَ نِ شَ تَ)
دود برافکندن. دود برانگیختن. دود برآوردن، کنایه از جادویی است:
به دود افکندن آن زلف سرکش
که چون دودافکنان در من زد آتش.
نظامی.
رجوع به دودافکن و دودافکنی شود
لغت نامه دهخدا
(خوا /خا رُ ذَ گَ دَ)
شکار کردن. نخجیرکردن. حیوان وحشی یا اهلی را صید کردن:
تماشا کرد و صید افکند بسیار
دهی خرم ز دور آمد پدیدار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سَ شُ دَ)
لنگر انداختن:
به دریائی که همچون نوح من افکنده ام لنگر
سفینه بر سر موجش بود تابوت ساحلها.
محمدقلی بیک سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ / سِ کَ دَ)
لرد افکندن. ته نشین شدن دردی شراب. لای شراب در ته ظرف نشستن
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ مَ دَ)
گل انداختن، مجازاً سرخ شدن گونه ها بمانند گل یا به رنگ دیگر درآمدن:
سرخی رخسارۀ آن ماهروی
بر دو رخ من دو گل افکند زرد.
فرخی.
و رجوع به گل انداختن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از لرد افکندن
تصویر لرد افکندن
لرت افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلند افکندن
تصویر کلند افکندن
فال کلند زدن
فرهنگ لغت هوشیار
در قدیم رسم بود که زنان چون به فال گوش می ایستادند افسونی خاص بر کلید دمیده بر سر راه می انداختند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لرت افکندن
تصویر لرت افکندن
ته نشین شدن درد شراب
فرهنگ لغت هوشیار
لنگر انداختن: بدریایی که همچون نوح من افکنده ام لنگر سفینه بر سر موجش بود تابوت ساحلها. (محمد قلی بیک سلیم آنند لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
انداختن گل، سرخ شدن گونه ها همچون گل گل انداختن: سرخی رخساره آن ماهروی بر دورخ من دو گل افکند زرد. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار